کوهنوشت

هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست | کو رطل گرانی که سبکبار نشینم

کوهنوشت

هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست | کو رطل گرانی که سبکبار نشینم

اینجا از کوه می نویسم
اما نه از سنگ و صخره، که از دل و دیده ای که با کوه روشن می شود، روحی که در کوه تازه می شود و جسمی که با عبور از پیچ پیج قدیمی و صمیمیِ کوهستان جان دوباره می گیرد. از زمستان های کوه، شبهای تابستان، خاطرات پائیزی کوه، بهار با همنوردها، درس هایی که در مدرسه ی کوه و مکتب صخره ها آموختم. کوهنوشت، آن دستی است که از کوهستان ها بیرون آمده و در من می نویسد، زبانی که در من می خواند و آن روحی است که در من زیست می کند.

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

به عنوان یک زن،

زنی با تجربه ی زیستی ایران و جغرافیای تربیتی خانواده ای ایرانی،

گاهی دلم برای چیزهایی تنگ می شود که اساساً آنها را تجربه نکرده ام و حتی تجربه ی مشابه آن را نیز به درستی نمی توانم به کل زندگی ام تعمیم دهم.

مثلاً گاهی دلم برای یک مراسم رقص به مناسب شروع سال تحصیلی با همکلاسی هایم در دانشگاهی مثل داشگاه شیراز تنگ می شود، برای تئاتر موزیکال مولن رُژ پاریس، نه در منطقه 18 پاریس که در منطقه ی 5 تهران، برای چیزهایی شبیه این که تا به حال در هیچ جزئی از یاخته های خاطراتم، تجربه ی زیسته ی مشابهی از آنها ندارم.

برای من،

کوه دریچه ای است که با هر بار صعود،

باز می شود به آن زندگی نزیسته،

باز می شود به آن تجربه

که انگار از تناسخ زیست های گذشته در کوله ام مانده و من آبستن آنها هستم. 

به عنوان یک زن،

انگار حالا بیش از

این زن زندگی آزادی های این روزها،

از این زندگیِ نزیسته طلبکارم.

در آن جشن بزرگ روز آزادی

که سایه در حسرت آن سرود،

در حسرت آن  خواند، 

کیوان را یاد کرد،

همه ی کیوان های ذهن سیاهپوشش را یاد کرد

و بی آنکه آن را لمس کند، با کیوان سر به سر شد،

در آن روز،

در آن جشن،

من به نام زنی لبریز از دلتنگی های نزیسته و زندگی های تجربه نکرده حاضر می شوم.

حس عمیقی که انگار با من است،

حسی که با زن ایرانی است،

حسی که از پروین عبور کرده و شبی از فروغ زائیده شد:

اگر به خانه ی من آمدی

برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۱ ، ۰۰:۴۵
نرگس کرمی

 

دقیقا یک هفته پیش از این عکس، قرار گذاشتیم که یک هفته بعد دوباره برگردیم. البته اواسط هفته مجید پیام داد و مطمئن شد که خستگی هفته گذشته از تنم در رفته باشد.

بگذارید مجید را به شما معرفی کنم و بعد ادامه پستم را بنویسم.

مجید بچه ی شهریار است. طراح کفش، تودار و همنورد اصلی این روزهای من.

دوست خوبی است،

حرف های خوبی می زند،

کارهای خوبی می کند.

با هم که هستیم، شعر می خواند، شعر های خودش، شعر های سهراب، سایه و هرچه که جزئی از تعریف تکنیکال "شعر" باشد. به احمد گفته ام که باید هر طور شده یکبار مجید را ببینی و هر بار قول می دهد دفعه بعدی می آید و با مجید از نزدیک آشنا می شود.

و هر بار نمی رسد و وقت نمی کند. اما دلش با ما است. :)

احمد همسرم است،

پدر دخترم ساغر.

فکر می کنم او و مجید نقاط مشترک زیادی داشته باشند. مثل علاقه به شعر و سرودن، گفتن، نوشتن، خوب دیدن و ندیدن خیلی چیزها. مثل کفش، مثل حرف های خوب... مثل خیلی چیزهای دیگر. مجید همنوردم و دوست سالم من است که در سینه ی کوهستان، قدم به قدم با هم می رویم و از جان تازه ی کوهنوردی می نوشیم و می خندیم.

مجید آمد، رأس ساعت 21، میدان درکه، کنار مجسمه. دقیقاً مثل همیشه.

حرکت کردیم و راه افتادیم. از کوچه پس کوچه های درکه رد شدیم

از کافه ها

کافه های پر گل

از مردم

از در خانه ها

از راه پله ها

از خیابان و درخت های کنار آن

از آثار شهر نشینی همه رد شدیم و اندکی بعد در دل تاریکی مطلق که نور هدلایت ها با کمک مهتاب آن را می شکافت، مسیرمان را ادامه دادیم.

بقول م. امید: "بسان رهنوردانی که می پویند راه خود، فشرده چوبدست خیزران بر مشت، گهی پر گوی و گه خامش" در دل تاریکی، کوه های بلندی که نمی بینم، درختانی که صدایشان را با وزش باد می شنوم، رودی که نمی بینم اما صدایش شفاف تر از تصویرش است، پرنده هایی نامرئی که حضورشان را بیشتر از هنگامه ی روز و نور خورشید حس می کنم، جلب توجه می کند.

در این تاریکی

راه می پیمایم و می روم

یکی مان جلو 

یکی مان عقب

مسیر را می پاییم و می پوییم

و مجید شعر می خواند.

عجیب خود را رها می کند و انگار کوه هم برایش می خواند. از روزمرگی و دلخوری نمی گوید، از آدمیزاد نمی گوید و این خیلی خوب است.

من هم فکر می کنم

تصاویر بیشماری از هفته های قبل، روزهای قبل، ساعت های قبل در ذهنم شکل می گیرد و همه را پشت سرم در این مسیر شگفت انگیز جا می گذارم.

کمی جلوتر به ازغال چال می رسیم.

اینجا معمولا روی نیمکت ها می نشینیم، استراحتی می کنیم و اگر همنوردهای دیگر را ببینیم "درود! خداقوت"ی می گوییم.

چای هم می نوشیم، گاهی

و حرف می زنیم. 

از مسیر،

سرعت این هفته،

پیشرفت های من و این طور چیزها می گوییم و البته اواسط حرف هم می خندیم.

و دوباره بر می خیزیم و راه می افتیم.

این چرخه ی رفتن،

ندیدن و شنیدن،

شعر خواندن مجید و جاگذاشتن تصاویر ذهنی من پشت سرمان و رسیدن به استراحتگاه بعدی چند بار تکرار می شود اما اصلا مثل یک تسلسل، احساس تکراری ملال آوری ندارد.

بقول حافظ:

یک قصه بیش نیست سخن عشق و وین عجب!

از هر زبان که می شنوم نا مکرر است...

و این طور نا مکرر در این چرخه ی تکرار، به چشمه، باغ گردو و پلنگچال می رسیم.

آنجا به نظرم اقامتگاه خدایان باستانی کوه و صخره و باد و ... است. چون در عین تلاطم نسبی که دارد، مثل خانه است. خانه ی هر کوهنوردی که می خواهد تا پناهگاه قله ی توچال برود و به اوج برسد. در این خانه خدایان میزبان خستگان نیمه راهند و از ایشان پذیرایی می کنند. بار عام می دهند و آنها را برکت داده راهی ادامه ی مسیر می کنند.

از پلنگچال بیشتر بگویم.

پناهگاهی است که ساعت 4:30 بامداد باز می شود

خیل جمعیت منتظر به آن سرازیر می شوند

در آنجا می خورند،

می نوشند،

لباس هایشان را عوض می کنند و استراحتی می کنند.

آنها که هدف بلندتری دارند می روند و نمی مانند، آنها که آن هدف برایشان فعلا مسجل نیست، می مانند و نمی روند.

بر می گردند و پشت سرشان تمام تنش ها را جا می گذارند. 

این عکس، بهانه ی نوشتن این پست بود. چرا؟
چون به یادم می اندازد که کوه مثل آینه است. هرچه به او بنمایی، به تو باز می نماید، و مهم اینکه خالی از زنگار است!

آینه ات دانی چرا غمّاز نیست؟!

زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست...

 

مثل آینه ای که زنگار ندارد و بدون حسادت، دروغ، دخل و تصرف و کینه ورزی، خودت را

همه ی خودت را

هر آنچه به او می نمایی را

به تو باز می نماید

کوه هم از همین جنس

آینه تر از آینه های خانه های من و شما است.

من مطئنم که کوه آینه است

حالا شما بخوانید سنگ

بخوانید صخره

بخوانید شیب و تاول پا و سنگینی کوله پشتی.

مجید هم انگار می داند، هر هفته جز صلح با خودش چیزی نمی آورد، و جز همان صلح از کوه چیزی نمی گیرد.

من هم همین طور

هر هفته به کوه می خندم

او هم به من...

کوه غمّاز نیست و هیچ زنگاری ندارد.

 

همیشه پا به کوه

همیشه برفراز

همیشه در اوج باشید

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۱ ، ۲۳:۵۳
نرگس کرمی