کوه، دریچه ای به زندگی نزیسته!
به عنوان یک زن،
زنی با تجربه ی زیستی ایران و جغرافیای تربیتی خانواده ای ایرانی،
گاهی دلم برای چیزهایی تنگ می شود که اساساً آنها را تجربه نکرده ام و حتی تجربه ی مشابه آن را نیز به درستی نمی توانم به کل زندگی ام تعمیم دهم.
مثلاً گاهی دلم برای یک مراسم رقص به مناسب شروع سال تحصیلی با همکلاسی هایم در دانشگاهی مثل داشگاه شیراز تنگ می شود، برای تئاتر موزیکال مولن رُژ پاریس، نه در منطقه 18 پاریس که در منطقه ی 5 تهران، برای چیزهایی شبیه این که تا به حال در هیچ جزئی از یاخته های خاطراتم، تجربه ی زیسته ی مشابهی از آنها ندارم.
برای من،
کوه دریچه ای است که با هر بار صعود،
باز می شود به آن زندگی نزیسته،
باز می شود به آن تجربه
که انگار از تناسخ زیست های گذشته در کوله ام مانده و من آبستن آنها هستم.
به عنوان یک زن،
انگار حالا بیش از
این زن زندگی آزادی های این روزها،
از این زندگیِ نزیسته طلبکارم.
در آن جشن بزرگ روز آزادی
که سایه در حسرت آن سرود،
در حسرت آن خواند،
کیوان را یاد کرد،
همه ی کیوان های ذهن سیاهپوشش را یاد کرد
و بی آنکه آن را لمس کند، با کیوان سر به سر شد،
در آن روز،
در آن جشن،
من به نام زنی لبریز از دلتنگی های نزیسته و زندگی های تجربه نکرده حاضر می شوم.
حس عمیقی که انگار با من است،
حسی که با زن ایرانی است،
حسی که از پروین عبور کرده و شبی از فروغ زائیده شد:
اگر به خانه ی من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم!
درود بانو، بسیار زیبا بود 👏👏👏👏